تعبیر خواب

حسن ملایی
mollaei2000@yahoo.com

تو داشتی می خندیدی و می دویدی به سمت یک خانه ، که دیوارهای سفید داشت و دور و بر آن یکدست ، چمن بود و من در عالم خواب فکر کردم که در یک روستای شمال هستیم . نرسیده به خانه ، پرچینی بود که تو به راحتی از آن رد کردی و من و خورشید نتوانستیم به راحتی از آن رد شویم . دامن شلیطه مانندی که پوشیده بودیم ، گیر کرده بود میان شاخ و برگهای خشک و شکننده . داشتیم سعی می کردیم آزادشان کنیم ، که برگشتی و با خنده گفتی : " بیائید... بیائید از این طرف " و دوباره دویدی به سمت خانه ،که حالا به نظرم برزگ می آمد . مثل همه خانه های شمال ، شیروانی داشت ، اما بزرگ بود ، خیلی بزرگ . ما از پهلوی خانه داشتیم به آن نزدیک می شدیم و در خانه ، رو به ما نبود و نمی دیدیمش. به بالا که نگاه کردم ، دیدم که قسمتی از شیروانی خانه توی ابرهاست . اگرچه به نظرم ابرها هم خیلی آمده بودند پایین . سفید نبودند ، خاکستری بودند و پهن شده بودند روی همه اطراف خانه که دیوارهای سفیدش ، بیش از حد سفید و تر و تمیز بود . انگاری که همین دیروز سفید آبش زده بودند .
چسبیده به دیواری که جلومان بود ، یک پلکان آهنی زنگ زده ای قرار داشت ، مثل ساختمانهای بلند مرتبه ی شهرها که پله های اضطراری دارند. نرده ی آن را گرفتی و خواستی بالا بروی ، من و خورشید اما مات مانده بودیم که چگونه به این پلکانی که از همین حالا تاب می خورد و معلوم است که سالم نیست اعتماد کرده ای و می دیدیم که چقدر اراده و اطمینان در چشمهای سیاهت دست تکان می دهند برای ما که بیائیم . ما اما ، ترسمان برداشته بود . آخرِ پلکان پیدا نبود . دست خورشید که توی دست من بود ، می لرزید و دندانهایمان به هم می خورد که نمی دانم از ترس بود یا از سرمایی که دور و برمان حس می کردیم . مثل این بود که دو سه ماه باران باریده و تازه یکی دو دقیق پیش ، بند آمده . رفتی بالا و دم پاگرد اول ، باز هم تکرار کردی : « بیائید ...» و خندیدی و پله ها را دوتا یکی کردی . من و خورشید اما با ترس پله ها را یکی یکی بالا می آمدیم . پلکان دائم تاب می خورد به چپ و راست و بعد محکم می خورد به دیوار و می لرزید و صدای زنگ زده ای مثل خنده ی دیو می پیچید توی دل آهنش و دستمان که بهش بود را از ترس پر می کرد . صدای خنده ی تو هم بود از آن بالا ، که طنین شاد و انعکاس خاصی داشت . گویی چند کودک ده دوازده ساله ، بازی می کنند و می خندند با هم . این خنده ها می آمد پائین و می چرخید دور و بر ما و بعد دوباره اوج می گرفت و از ما دور می شد و به سمت ابرها می رفت .
دیگر بقیه اش زیاد یادم نیست ، اما یادم هست که مثل همه ی خوابها ، چیزهای غریبی به آن اضافه شد که نمیدانم از کجا آمدند و چه ربطی به هم داشتند . از خواب که بیدار شدم توی ذهنم تو به ابرها رسیده بودی و من افسوس خوران داشتم به خورشید نگاه می کردم که یک سری پله عقب تر از من ، با نگاهش می گفت که برگردیم . آمدم پائین و داشتم با نگرانی به عرق های روی پیشانی اش نگاه می کردم و می خواستم چیزی بگویم ، اما زبانم بند آمده بود و نمی چرخید برای حرف زدن . بعد نمی دانم چه شد که « هایی »از گلوم پرید بیرون و نصفه نیمه از خواب پریدم . اولش تمام بدنم کرخ بود ، انگاری که از یک سفر طولانی به خانه برگشته ام و هیچ حس و حالی برایم نمانده . پلکهام که باز شد کاملا ، تازه دانستم که خواب دیده ام .
کمی بعد که به خودم آمدم . صحنه های خواب مثل مه از جلوی چشمم پر پر شد و به جای آن آرام آرام ساعت دیواری ظاهر گشت ، که عقربه هاش می گفت : « بلند... شو! ... بلند... شو! ».
بلند شدم و رفتم آشپزخانه ، زیر کتری را روشن کردم و پشت بندش یک پارچ آب ریختم توش و درش را که گذاشتم ، صدای خنده های تو ، که کودکانه بود و انعکاسش هنوز توی گوشهام زنگ می زد ، به صدای اذان صبح گره خورد و سکوتِ پشت پنجره را بیدار کرد برام . تازه متوجه شدم و دوباره ناخودآگاه افتادم میان خوابم که تو نبودی و من داشتم پاهای خورشید را نگاه می کردم که می لرزید و بچه نوزادی دستش بود که معلوم نبود یکدفعه از کجا پیداش شد .

گفتی : « ... بنویس ، دوباره بنویس ، زیاد... زیاااااد ، تو باید بنویسی چون اگه ننویسی نابود می شی » و بعد نوشته هام را کنار گذاشتی و دستم را گرفتی و همانطور که می کشیدی سمت بالکن گفتی « راستی ، بچه هامو دیدی ؟ » و شمعدانی ات را نشانم دادی که از بس گل داده بود ، مثل یک قارچِ بزرگ شده بود با گلبرگهای قرمز .
گفتم : « ساعت از هشت هم گذشت ، باید برگردم خونه . مامان تنهاست . هوا یه کم که تاریک می شه ، اگه خونه نباشم نگران می شه و شروع می کنه اینور و اونور زنگ زدن »
گفتی : « برو ، اما شبها... شبهاتو به راحتی از دست نده . توی شب ، سکوت داری و تنهایی و یک عالمِ رویایی که هیچکس نمی تونه ازت بگیرتش . شبهاتو از دست ندیااااا . هر جور که می تونی خودتو بیدار نگه دار .»
زمزمه کردم : « شبها » و خیره شدم به آتش زیر کتری که اذان به الله آخرش رسید . یکدفعه ساعت دیواری شروع کرد به دینگ و دانگ کردن که اعلام کند ، ساعت چهار است . من اما دلم هری ریخت و با عصبانیت نگاه کردم به عقربه هاش و گفتم : « لعنتی ! »
خورشید گفت : « دیروز برام این گوشواره ها رو خریده » و بعد دست کرد زیر موهاش و سرش را کج کرد طرفم که بهتر ببینم .
نگاهم را از گوشواره ها انداختم به چشمهای خورشید و کلافه گفتم : « لعنت بهش ... بازم می خواد خرت کنه . بابا چرا گوش نمی دی؟! ... هر وقت دیر کرد ، خونه راش نده ... راش نده این مرتیکه ی عوضی رو... بذار بره همون جایی که بود »
مثل همیشه هیچی نگفت خورشید . سکوت کرد و از تند و تند تا زدن لباس هایی که شسته بود ، دست کشید و ذل زد به چشمهام و بعد از یک لحظه ی کوتاه شروع کرد آنها را به آرامی تا زدن . تا می زد و می گذاشت کنار پاش روی لباسهای دیگر . خیلی ناز بود این را من و تو و همه ی بچه های دانشگاه می دانستیم و تو همیشه درباره ی نوشته هاش که دیگر نمی نوشت می گفتی: « مثل خودش مهربان است نوشته هاش .»

گفتی : « ایجاز یادت نره . ایجاز .... استعاره . ببین توباید یاد بگیری که صفت رو از شعرت دور کنی ... صفت برای راحت طلباست ... قهوه می خوری ؟»
گفتم : « ممنون » و نگاه کردم به صفحه های خط خطی شده ی شعرم که مثله شده بود . گرچه دیگر بعد از اینهمه سال ، می دانستم که حق با توست و به جای عصبانی شدن ، نگاهم را می چرخاندم دور تا دور سوئیت کوچکت که با هزار زور و زحمت توی این شهر بزرگ پیدا کرده بودی . همیشه به ماجرای پیدا کردن سوئیتت که می رسیدی ، خبردار می ایستادی مثل سربازها و بعد دست راستت را همراه با انگشت اشاره ات ، سیخ می کردی رو به آسمان و با لحنی دُن کیشوت وار می گفتی : « بخاطر گناه کبیره ی مجرد بودن ... » و بعد پقی می زدی زیر خنده . و باز نگاهم می چرخید و می رسید به کتابخانه ی کوچکت که کیپ تا کیپ کتاب و مقاله و مجله ی ادبی چیده بودی توش و عاشقشان بودی . بعد هم آشپزخانه ی نقلی ات ، که آرزوی هیچ زنی نمی توانست باشد مگر لیلی ِ مجنون.

خورشید زیر ابرو که برداشته بود کلی خورشیدتر شده بود ناقلا . درست یکسال پس از فارغ التحصیل شدنمان بود که توی پارک لاله قرار گذاشته بودیم ، دور از چشمهای هیز سعید که به نظر من نفهم بود و اصلا هیچ چیزی حالیش نمی شد ، حتی این مطلب که ما سه نفر دوستیم و همکلاسی دانشگاه . این را همان روز عروسیشان فهمیده بودیم و روز بعدش به خورشید گفتم . که البته روزهای اول بود و باور نمی کرد .
همان قرار را می گویم که دور از گوشها و چشمهای تیز و شکاک کامبیز گذاشته بودیم و تو نیامدی و یک هفته بعد با چشم ورم کرده و بادمجانی رنگت ، پیدات شد .
آمدی خانه ی ما و با لبخند همیشگی و صدای بلندگفتی : « سلام ! » . ما دو تا ، جریان را که فهمیدم ، فحش دادیم ، نفرین کردیم ، صد بار دست مرده شور برده ی کامبیز را قطع کردیم و آبا و اجدادش را به زیر خاک کشیدیم و در آوردیم و بعد... آره ... آره حق با توست ... متاسفانه ... متاسفانه گریه هم کردیم . تو اما خونسرد و با لبخند همیشگی صورتت که البته قهوه ای رنگ شده بود کناره هاش ، گفتی: « بابا یکیتون بلند شه ، به جای این کارا یه موسیقی بزاره و یه قهوه بده دستمون .»
صدای کتری بلند شد . جوش نیامده بود . تازه داشت سوت ملایمی از دهانه اش بیرون می زد و توی سکوتِ بعد از اذان ، سر و صدایِ عجیب و غریبی به راه انداخته بود . دست به سینه ، تکیه داده بودم به دیوارِ اٌپنِ آشپزخانه . داشتم به پوستِ میوه های توی پیش دستی ها و استکان هایِ شسته نشده ی دیشب نگاه می کردم ،که من و مامان ، بعد از رفتن خواستگارها ، تلنبار کرده بودیم روی میز ناهار خوری . ناخودآگاه سرم را چرخاندم به سمت میزِ پذیراییِ سالن و دسته گلی که آورده بودند را نگاه کردم . تویِ تاریک روشنِ سالن ، شبیه سر یک سرخ پوست شده بود که سیاهش کرده بودند .
یک خستگی و سستی آمد و نشست روی ساقهام . دلم شور زد . خودم را ول کردم رویِ صندلیِ ناهار خوریِ آشپزخانه و یک دستم را گذاشتم زیر چانه ام و با دست دیگر شروع کردم کبریت را باز کردن . چوب کبریتها را ریختم روی میز . بعد یکی یکی برشان داشتم و شروع کردم اشکال هندسی درست کردن . اول مثلث ...
به خورشید گفتم : « پوست دستتو نکن ! دیگه چی شده ... بازم نگرانِ اون شوهر عوضیت هستی ؟ بازم رفته پی عیاشیش ؟ ببینم چرا بهش نمی گی؟ ... ها؟ ! ... منو نگاه کن! ... چرا بهش نمی گی ؟... بهش بگو ا ... بگو اگه این موضوع برعکس بود ، خودش حاضر بود تحمل کنه ؟ میذاش تو همچی کاری بکنی ؟ »
هیچی نگفت خورشید . مثل همیشه ذل زد توی چشمهام و جوری نگاهم کردکه انگاری یک غریبه هستم و او کارش پیش من گیرکرده و منتظره که من تصمیم بگیرم شناسنامه ، کیف و یا هر چیز با ارزشی که به زور ازش گرفته ام را پس بدهم . آنهم از سر رحم و دلسوزی . می دانی که ، چشماهاش همیشه این را به آدم تلقین می کنند . اما من و تو دوستش بودیم و مسئله ، مسئله ی این حرفها نبود .
بعد با ته ته په ته گفت : آخه می دونی چیه ، آخه نمیشه که ، تو ...تو میگی تحویلش نگیرم و اصلا به روی خودم نیارم ... اما ...اما آخه اگه باهاش بد تا کنم ، اونم از خدا خواسته قهر می کنه و می زاره میره بیرون و دوباره روز از نو روزی از نو ... اینجوری که اصلا نمی تونم جلوشو بگیرم ...چون ... چون بازم می گم... اون ... اون ازخداشه که من باهاش اینکارا رو بکنم و پی فرصت می گرده »

داشتم ظرفها را می شستم براش . چونکه ویار داشت و سمت آشپزخانه نمی آمد . سراغت را گرفت ، همان روزهایی بود که یک پات دادگاه بود و یک پات « نشر مینو » به خاطر چاپ شعرهات . چانه ام را گرفتم بالا و بدون اینکه برگردم و نگاهش بکنم صدام را بردم بالاتر و بهش گفتم : « اون که دیوونس ... میشناسیش که ؟! ...دیوونه بود حالا دیوونه تر شده...» و بعد ادایت را درآوردم براش « ... من مهریه نمی خوام » و ادامه دادم : «آخه یکی نیس بهش بگه دختره ی خنگ، همین شماها هستین که با بخشیدن مهرتون ، مردا رو پررو می کننین ... بزار مهریه ات رو بده تا کونش پاره شه مرتیکه عوضی ... » دیگه داشتم داد می زدم از عصبانیت . آخرین ظرف را که آب کشیدم و گذاشتم تو جا ظرفی ، برگشتم و چشمم افتاد به چشمهای نگران خورشید که درشت شده بود و به من ذل زده بود . بالافاصله نگاهم سر خورد روی دستهاش . دیدم باز دارد پوست شصتش را با انگشت اشاره اش می کند ، کفری شدم از این همه دلشوره و ترسی که مدام با او بود و به آدم هم تلقین می کرد .
با حرص بلند شدم و قوری را از توی کابینتِ بالای ظرف شویی برداشتم و گذاشتم روی میز و رفتم سراغ چای خشک و همزمان یاد غر زدن هام افتادم : « ... دستتو زخم و زیلی کردی ی ی ... آخه من نمی دونم این چه کاریه تو با خودت می کنی ؟ »
قوری را که گذاشتم روی کتری و آمدم نشستم پشت میز. مربعی که زیر مثلث درست کرده بودم راضی ام نکرد و به نظرم بی ریخت آمد . دستم را کشیدم روی میز و همه را خراب کردم که دوباره از نو شروع کنم ...
می دانم اما ، تو اگر بودی ، حتما می خندیدی و شانه هایش را بغل می کردی از پهلو و می گفتی « غمت نباشه همه چیز درست می شه ...همه چیز» و بعد ادامه میدادی براش که : « ... دستتو ایجوری نکن دختر! ، همه پوست دستت رو کَندی خوشگلِ خوشگلا !... پس ما کی می تونیم انگشتهای سالم تو رو ببینیم خورشید خانوم ! » و مثل یک مادر پیشانیش را می بوسیدی . اینجور موقع ها اگر نمی شناختمت باور نمی کردم که همسن و سال مایی .

برای خانه ی جدیدی که با کبریت ها ساخته بودم یک جاده گذاشتم و همزمان بیرون آمدم از خواب و پارک لاله و خانه ی خورشید اینها و به فرداش فکر کردم که با تو قرار داشتم دم محضر برای « رهایی » . اسمی که خودت روی موضوع گذاشته بودی و من اما نمی دانستم چه خواهد شد و چه کاری خواهم کرد . تو را می دانستم چه کار خواهی کرد ، می شناختمت . می دانستم امضا که می کنی اصلا برات مهم نیست ، فقط کلافه ای که چرا وقتت را حرام کرده ای و بهم می گویی دلت می خواست مراسم سریعتر از این پیش می رفت .

آخرین بار که آمدم خانه ات ، همین سوئیتت را می گویم که اسمش را « لانه »گذاشته ای ، برات از خواستگارم گفتم و اینکه شاید با او عروسی کنم و شایدم نه ! ، که خندیدی و گفتی : « اگه تویییی ، سر سفره عقد غیبت می زنه .»
چقدر خندیدیم آنروز و چقدر با هم تو خیالات رفتیم . کلی به ریش مردها خندیدیم و تو ادایشان را موقع خواستگاری کردن در آوردی و از آنجا هم به یاد پسرهای دانشگاه افتادیم و از سوتی هایشان یاد کردیم و لذت بردیم . آخرش ، خسته که شدیم از آنهمه ، بقول تو ، « بذلیدن » ، سیگاری گیراندیم و از میان دودهاش گفتی : « چه خبر از خوشید خانوم ما ؟ مشکل شوهرش حل شده یا نه هنوزم مریضه و دنبال خانوم مانومه؟»
در حالی که سعی می کردم خنده رو باقی بمانم تا تو چیزی را متوجه نشوی ، گفتم : « هی ... بد نیس ...البته به خاطر زندگیش ، نویسندگی رو کاملا گذاشته کنار ... یعنی نمی تونه با وضعی که داره ...» و دوباره در حالی که سیگارم را توی زیر سیگاری می تکاندم ، تاکید کردم برات که « ...خوبه ... فعلا از گذشته بهتره »
می خواستم بگم نه ، می خواستم بگم زیادی ساده اس این دختر و سادگیش منو عصبانی می کنه ، می خواستم کلی حرف بزنم در موردش ، اینکه شوهرش دیگر شورش را درآورده ، اینکه خاک برسر خورشید و اگر من جاش بودم اینکار رو می کردم و اگه و اگه و اگه های دیگر .
اما زودتر از گر گرفتنم ، پریدی تو فکرهام و آرام ، جوری که انگار خیالت راحت شده باشد گفتی : « خیلی خوبه ... خیلی خوبه» و پک عمیقی به سیگار زدی و خیره شدی به پنجره ، که نور خورشید داشت سٌر می خورد روی شیشه هاش و من به ساعتم نگاه کردم و دانستم که بایستی بروم...

توی راه برگشتن به خانه ، وقتی پشت چراغ قرمز نگه داشتم ، داشتم به یکی از حرفات فکر می کردم که چشمم افتاد تو چشم راننده یِ ماشینِ بغل دستی ، که نیشش را باز کرده بود و به رویم می خندید و چشمک می زد و همزمان توی ذهنم ، تو داشتی قهوه می ریختی برام و می گفتی : « اینجا هر کسی عاشق بشه کلاهش پس معرکه اس ، معشوق باشه بهش بیشر خوش میگذره اما خب کیه که گوش بده ... » . چراغ سبز نشد ، رویم را برگرداندم و نگاهم افتاد روی پسری که در پوستر آنطرف چهار راه ، داشت با لبخند ، عطر« بیک » را تبلیغ می کرد برام و فقط چشمک نمی زد .نمی دانم کجا بودم و به چی فکر می کردم که بوق راننده ی پشت سری بهم گفت که چراغ سبز شده.

مامان که برای نماز صبح بیدار شد ، چایم را خورده بودم گرچه اصلا یادم نمی آمد کِی . سر و صدای مامان را که از پشت سرم شنیدم ، دانستم رفت دستشویی برای وضو .
نگاه کردم به چوب کبریتها که مثلث ها و مربع های تو در تویی شده بودند کنار هم . جمعشان می کردم و ریختم توی قوطی ، صدای گریه ی نوزادی که دست خورشید بود ، با صدای بخار کتری ، قاطی شده بودند توی کله ام و اذیتم می کردند و نمی گذاشتند به یاد بیاورم که خورشید توی خواب هم داشت شصتش را می کند یا نه ؟.



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33368< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي